نویسنده: عجاج نویهض




 

نمونه ای از «دانشوران» در قرن شانزدهم
تلاش دولت عثمانی و تحقق سرزمین موعود

این شخص، به تعبیر شرح حال نویسان یهودی او، «سیاستمداری عثمانی» و از ثروتمندان و متنفذان بود. اما حقیقت آن است که وی سیاستمداری یهودی از «دانشوران صهیون» است. در شرح حال فشرده ای که اینک از او می آوریم، می خواهیم دید که یوسف مندس (Mendes) سعی کرد چونان زالو، خون دولت عثمانی را بمکد و موفق هم شد. نیز کوشید تا فلسطین را قبضه کند. بیوگرافی این شخص برای خواننده عبرت آموز است. اولین و آخرین هدف یوسف این بود که امپراتوری عثمانی را به جان کشورهای دیگر بیندازد، و از این طریق فرصتی به دست آورد تا قوم رانده شده خود از اسپانیا و پرتغال را به فلسطین یا قبرس ببرد. او مثل موش که خوشه های گندم را می جود، به جان تختهای شاهان می افتد. در این بیوگرافی مختصر یوسف مندس همان یوسف ناسی(1) است.
در آغاز قرن شانزدهم در پرتغال به دنیا آمد و سال 1579 در استانبول مرد. یوسف برادر بزرگتر فرانسیسکو بود. «دیوگو- مندس» از خانواده ای مارانو(2) بود که در آخر قرن پانزدهم از اسپانیا به پرتغال گریختند. یوسف برای نجات از فشار و بیرحمی در پرتغال بی درنگ با عموی خود «دیوگو» به «آنورس» (3) فرار کرد و در آن جا به همراه یکی از خویشاوندانش، سه نفری، یک شرکت اعتباری و بانکی وسیعی تأسیس کردند و یوسف به شهرت رسید. سپس، ملکه ماری، نایب السلطنه «کشورهای پست»، او را مقرب داشت. در سال 1536 عمه اش «گراسیا» به آنورس آمد. آن دو وانمود می کردند که مسیحی هستند، اما مردم باور نمی کردند چون آنها را از یهودیهای پرتغال می دانستند. این بود که از چشم مردم افتادند و ناچار به ترکیه رفتند. در سال 1649 با مشفت زیاد خود را به «ونیز» رساندند. به نظر می رسد که یوسف و عمه اش تحت تعقیب بوده اند. بیرون کشیدن فشرده ی روشنی از سرگذشت این دو نفر از لابلای نوشته های گوناگون واقعاً دشوار است. دلایل و قراینی وجود دارد که نشان می دهد یوسف و گراسیا مانند افراد ترسان و نگران همواره از کشوری به کشور دیگر می گریختند.
در ونیز گروهی از یک خانواده مارانو اقامت داشتند که از بس دسیسه چینی و توطئه می کردند. وضع آشفته و نابسامانی پیدا کردند و بناچار می بایست تبعید شوند. لذا در دومین سال ورود گراسیا و برادر زاده اش یوسف (اگر واقعاً برادر زاده اش باشد؛ زیرا ابهامی که در این زمینه هست این احتمال را به ذهن می آورد که ممکن است خویشاوندی آن دو به این صورت صحت نداشته باشد) تبعید شدند.
بارزترین علتی که احتمال عدم خویشاوندی این دو فرد به شکل یاد شده را به ذهن می آورد، اختلاف اقوال در درجه ی خویشاوندی میان گراسیا و یوسف است. وانگهی خواننده خیلی راحت حلقه های مفقوده ای را در زنجیره حیات یوسف و بیوگرافی او مشاهده می کند. در جایی وی را برخوردار از نفوذ کلمه می یابیم و زمانی دیگر مشاهده می کنیم که ناگهان ناپدید می شود و صحنه را ترک می گوید و در این ظهور و گریزها و فراز و فرودها روزی او را نزد شاهان می بینیم و روزی دیگر فراری از آتش خشم و انتقام آنان. این ابهام را خواننده نه در یک که در چندین مرحله از مراحل زندگی او می بیند. در شرح حال او در منابع یهودی می خوانیم که وقتی در ونیز بود از رئیس جمهور آن تقاضا می کند که، به منظور ایجاد مأمن و پناهگاهی برای یهودیان فراری از پرتغال، یکی از جزایر نزدیک را به تیول وی دهد که با این درخواست موافقت نمی شود. علاوه بر این، ملاحظه می کنیم که گراسیا به علت سوء رفتار برادر زاده و یا خواهر زاده اش به زندان می افتد و در این جا گراسیا را می بینیم که به آیین یهود برمی گردد و در نتیجه املاکش مصادره می شود. داستان سپس به این جا می رسد که یوسف از سلطان سلیمان قانونی (1520-1566) کمک می طلبد. ابهامی که در این جا وجود دارد این اجازه را به ما می دهد که بحق سؤال کنیم یوسف- این یهودیی که ابتدا مسیحی شد و سپس خود و عمه یا خاله اش از نصرانیت روی برتافتند- چنین موقعیت و منزلتی را در آن زمان از کجا به دست آورده بود به حدی که به خود اجازه می دهد سلیمان قانونی یعنی پادشاهی را که در آن زمان شکوه و ابهتش اروپا و خاور زمین را پر کرده بود، مخاطب خود قرار دهد و از او یاری بخواهد در حالی که وی یهودیی بود که از پرتغال گریخته و مسیحی شده بود و در ونیز بار دیگر به آیین یهود روی آورد و املاکش در آن جا مصادره شد و همواره در ترس و وحشت به سر می برد.
سلیمان قانونی در سال 1529 برای نخستین بار وین را محاصره کرد. باری... این بهودی که در مقام یک فرد ضعیف از سلیمان استمداد می کند، کیست؟ او یوسف است. آری، او همین فردی است که با این اوصاف از او یاد کردیم. راز کار این شخص در پروتکلها آشکار است. چرا که این پروتکلها یک رشته آرا و نظریات مطالعه نشده ای نیست که حدود سیصد تن از اقطاب یهود در جهان در اواخر سده گذشته آنها را نسنجیده اظهار کرده باشند، بلکه دستورالعمل و قانون اساسی همیشگی یهود از روزگار نحمیا و عزرا و استر و مردخای است. این قانون اساسی در هر دوره و هر عصری همان است که بوده است. هیچ تغییری در آن به وجود نمی آید. یک روح بر آن حاکم است و همواره آن روح ثابت می باشد. یهودیهای در حد و مرتبه «دانشوران» خیلی راحت می توانند به هر یک از دربارهای جهان، شرق باشد یا غرب، ایران قدیم باشد یا امپراتوری عثمانی راه یابند. این «دانشوران» با وسایل فریبنده و شیوه های ساختگی دروغینی که در اختیار دارند می توانند در هر درباری که بخواهند میخهای خود را بکوبند تا جایی که به مرحله نزدیکی و خویشاوندی با پادشاه برسند و از این جا به بعد سنگهای کاخ قدرت آن سلطان یکی پس از دیگر فرو می ریزد.
یهودی که خویشتن را به دربار رسانده است همچنان پیوند دروغین خود با پادشاه را حفظ می کند تا زمانی که همکیشانش در تنگی بیفتند و یا بخواهند بحرانی را که گلوی آنها را گرفته است برطرف سازند و یا خواهان رسیدن به هدفی باشند. در این هنگام از پادشاه تقاضا می کنند که خواسته های ایشان را برآورد. در آغاز از در خواهش و تمنا وارد می شوند و ننه من غریبم در می آورند و تهدید می کنند که اگر پادشاه به خواسته آنها اعتنایی نورزد به قعر دره فرو می غلتد. اگر از گفتگوها و یا التماسهای خود نتیجه ای نگرفتند پادشاه را آماج زن و طلا قرار می دهند و چنانچه این حیله نیز کارساز نیفتاد کمر به نابودی او می بندند. این شیوه و ترفند بارها در تاریخ یهود اتفاق افتاده و کاملاً آشکار و غیر قابل انکار است. برای یهود اسرار کاخها الفبای آسانی بیش نیست و کلید گشودن این رموزگاه از آهن است و گاهی از طلا.
معلوم نیست که چگونه گراسیا و یوسف امکان می یابند خود را به ترکیه برسانند. کل آنچه در این باره می دانیم این است که در زمان استمداد گراسیا و یوسف از سلیمان قانونی یکی از میخهای یهود در دربار این سلطان وجود داشته است. این میخ همان پزشک مخصوص پادشاه به نام موسی هامون است که برای اولین بار در این جا نام او را می شنویم. چه کسی پای این شخص را به دربار باز کرد و چگونه به عنوان طبیب فرزند عثمان انتخاب شد؟ چگونه سلطان دوستی و وفاداری این شخص نسبت به خود را باور کرد؟ موسی درباره گراسیا و یوسف با پادشاه صحبت کرد، اما موسی هامون، این «دانشور» درزی طبیب، می بایست مجهز به امور مهمی باشد که آنها را برای سلطان توضیح دهد و او را متقاعد سازد. او باید بداند که دوستان پادشاه کیانند و دشمنانش چه کسانی؛ سلطان از چه چیز خوشش می آید و از چه چیز نفرت دارد؛ از دیدن چه چیز خوشحال می شود و از دیدن یا شنیدن چه چیزهایی ناراحت. ظاهراً، موسی آنچه را در چنته داشت به گونه ای فریبنده و گیرا و جذاب برای سلطان شرح داد:
1- خاندان ناسی چهره یهود در جهان هستند.
2- یوسف و گراسیا در داشوری و فرزانگی بی نظیرند.
3- اگر سلطان آنها را زیر بال خود بگیرد ثمره اش جز خیر نخواهد بود.
4- منافع تجاری و مالی
5- یوسف و گراسیا تمام توان و استعداد خود را در اختیار سلطان خواهند گذاشت.
6- امپراتوری سلطان آن قدر وسیع است که با مشتی یهود تنگ نمی شود و فلسطین استان دوردستی است که به کمی جمعیت آن تقریباً مهجور واقع شده و نیاز شدید دارد که کسانی آن را آباد کنند و مالیتهای آن مضاعف شود.
7- اما گراسیا و یوسف حالا در ونیز زندانی یا بازداشت هستند و در مرزها منتظر نایستاده اند تا به محض آن که سلطان اجازه ورود دهد وارد شوند.
8- در این جا موسی هامون «آموزشهای»ی دانشوران را در چنته دارد: او پیوسته در گوش سلیمان می خواند تا آن که وادارش می کند سفیری از جانب خود به ونیز بفرستد و خواهان آزادی «بازداشت شدگان» و اعاده داراییهای آنها شود.
9- در برابر ونیز دو راه وجود داشت: یا پذیرفتن درخواست سلطان سلیمان و یا آماده کردن خود در آینده ای نزدیک برای جنگ با «سلطان».
مجموع این اطلاعات ما از منابع یهودی گرفته شده است که تاکنون منابع دیگری که این اطلاعات را در خود جای داده باشد به دست نیاورده ایم. وظیفه ماست که این اطلاعات را مورد دقت قرار دهیم و از آنها درس عبرت بیاموزیم. مهمترین مطلبی که ملاحظه می کنیم این است که پس از گذشت دو سال گفتگوها به نتیجه می رسد. مذاکرات، به دلیلی که ما نمی دانیم، دو سال به درازا کشید. بعد از دو سال گراسیا به تنهایی پیش سلطان آمد اما چگونه؟ نمی دانیم. یک سال بعد، سال 1553، یوسف آمد. در این هنگام از عمر سلیمان، خاقان خاقانها و فرمانروای شرق و غرب، سی و سه سال می گذشت. رویدادها نشان می دهد که گراسیا و یوسف تا وقتی در ونیز بودند در ظاهر همچنان دم از مسیحیت می زدند، لکن زمانی که در پناه سلطان آرام گرفتند به یهودیت بازگشتند. یوسف که قبلاً برای خود نام دیگری انتخاب کرده بود حالا به نام حقیقی اش، یوسف هاناسی( هاء از آدات تعریف است)، برگشت و از نام مسیحی خود دست شست. او با دختر جذاب و زیبارویی به نام «رینا» که همه کاره اش گراسیا بود ازدواج کرد. این دختر دلربا کیست؟ نمی دانیم. زمانی که یوسف از ونیز آمد با خود توصیه ای همراه داشت. از چه کسی؟ نمی دانیم! از ونیز؟ بعید به نظر می رسد. به سبب این توصیه، سلطان، یوسف را مقرب داشت و به او اعتماد کرد. نکته دیگری که مشاهده می کنیم این است که گراسیا بتدریج از صحنه ناپدید می شود. خواننده این کتاب با هوشتر از آن است که گمان کند این از صحنه محو شدن و در پس پرده قرار گرفتن گراسیا به معنای کم سو شدن و به ضعف گراییدن سلطه اوست. هرگز. بلکه «حکمت» چنین چیزی را اقتضا می کرد تا بتواند کلیه نقشهای خود را از پشت پرده اجرا کند.
یک درس عبرت:
حتماً خواننده ملاحظه کرد که چگونه موسی هامون سعی نمود نظر سلطان عثمانی را به این نکته جلب کند که چنانچه وی به یوسف و گراسیا که در ونیز زندانی هستند اجازه ورود به خاک عثمانی و اقامت در آن دهد با آن تجربیاتی که این دو از گشت و گذار در اروپا و شناختی که از امور داخلی این دولتها و ارتش و کاخها و درآمدها و ناوگانها و نقاط قوت و ضعف و سوداها و بلند پروازیهای آنها و ترسشان از سایه سلطان عثمانی!، به دست آورده اند، چه منافعی نصیب دولت عثمانی خواهد شد.
زمانی که هرتزل در سال 1897، پس از نخستین کنگره جهانی صهیونیسم، با برنامه جدید خود قدم به میدان می گذارد و پس از نوزده قرن پراکندگی یهود، خواهان تشکیل دولتی یهودی در فلسطین می شود، سعی می کند که خود را به سه دولت، یکی پس از دیگری، نزدیک کند.
ابتدا به عبدالحمید نزدیک می شود و پیشنهادهای فریبنده ای به او می کند، پیشنهادهایی که می بایست عبدالحمید را از شدت شادی با پایکوبی واداشته باشد:
1- ایجاد یک دانشگاه علمی در قدس که جوانان ترک را از رفتن به اروپا برای تحصیلات عالی بی نیاز می سازد. در این دانشگاه، تحصیلات «عثمانی» خواهد بود و تار و پود آنها را در دوستی و وابستگی به سلطان تشکیل می دهد. بدین ترتیب ریشه «آزادیخواهان» که از سرچشمه افکار « مدحت» می نوشند خشک و شعارهای «آزادیخواهی» خفه خواهد شد.
2- صهیونیسم سیاست خارجی خود را بر اساس برنامه ای پیش خواهد بود که مورد رضایت سلطان باشد.
3- صهیونیسم خزانه عثمانی را در ساختن ناوگان جدید و تقویت بنیه جنگی کمک خواهد کرد.
4- چنانچه روزی عربهای فلسطین قد علم کنند و خواسته هایی را مطرح سازند که برای پادشاه عثمانی ناخوشایند است، صهیونیسم در این کشور چونان زرهی برای سلطان خواهد بود.
5- صهیونیسم پادشاه را در مسائل بین المللی اش با دولتهای بزرگ یاری خواهد رساند.
اینها پیشنهادهای فریبنده ای بود که، طبق گزارش منابع، هرتزل هفتاد سال پیش از این به عبدالحمید کرد.
اما او در این کوشش خود با شکست مواجه شد . لذا به بریتانیا روی آورد و پیشنهادهای اغوا کننده ای را به این دولت داد:
2- صهیونیسم در شرق آبراه سوئز، در فلسطین، پایگاهی خواهد بود برای حمایت همیشگی از این آبراه.
2- رواج تجارت بریتانیا در شرق.
3- و نیر ترویج فرهنگ انگلیسی.
هرتزل که در این کوشش خود نیز شکست خود به آلمان روی آورد و این پیشنهادهای وسوسه انگیز را مطرح کرد:
1- منافع آلمان و صهیونیسم می تواند همسو باشد.
2- چنانچه آلمان نیاز به پایگاهی در مقابل آبراه سوئز داشته باشد، فلسطین تحت اختیار صهیونیسم نقش این پایگاه را ایفا خواهد کرد.
3- رواج تجارت آلمان در وسیعترین محدوده ممکن.
4- در رابطه با فرهنگ آلمانی نیز مگر نه این که زبان آلمانی زبان کنگره های صهیونیستی بوده است و این خود دلیلی است بر این که صهیونیسم موجب رواج زبان و فرهنگ آلمانی در دنیای شرق و جلو افتادن آن از دیگر فرهنگها می شود.
5- این کمک آلمان به صهیونیسم آلمان را رباینده گوی سبقت در میدان انسانیت مترقی می کند.
حدود 169 سال پیش از این، زمانی که ناپلئون به مصر رفت و یهودیها گمان کردند وی راه هند را بر انگلیس بسته است و این فرک برایشان پیدا شد که این مرد بزودی تاریخ شرق را دگرگون خواهد، به وی پیشنهاد کردند که چنانچه فلسطین را به ایشان واگذارد:
1- این عمل او را از نظر مالی- هر اندازه که ناپلئون تقاضا کند- جبران خواهند کرد.
2- یهودیها تجارت خود با هند را به تجار و بازرگانان فرانسوی منحصر خواهند کرد.
اما در آن زمان نه رؤیاهای ناپلئون شکل واقعیت به خود گرفت و نه رؤیاهای یهود.
ببینید چگونه یهودیها با هر دولتی طبق مصالح و منافع آن دولت کنار می آیند، هر چند این همسویی و کنار آمدن درست بر خلاف پیشنهادهایی باشد که در همان زمان به دولت دیگری کرده اند.
برمی گردیم به یوسف و گراسیا.
یوسف به محض آن که در سواحل بسفر، در استامبول، پیاده شد علناً به یهودیت بازگشت. در این جا «یهودیت» برای سلیمان سودمندتر از «مسیحیت» است و نیازی هم نیست که یوسف «مسلمان» شود. زمانی که هرتزل با عبدالحمید مذاکره می کرد از جمله سخنانی که به او گفت این بود: « یهودیها متحدان طبیعی مسلمانان علیه مسیحیان هستند». گفته می شود که هرتزل در آخرین زنجیره گفتگوهای خود با سلطان به این «عاطفه» متوسل شد. بین داستان یوسف مندس با سلیمان و ماجرای هرتزل با عبدالحمید سیصد و چهل و چهار سال فاصله است.
آنچه را که اینک به اختصار می آوریم قسمتی از آن از منابع یهودی گرفته شده است و قسمت دیگرش از دایره المعارف بریتانیکا:
زمانی که کشمکش بر سر تاج و تخت عثمانی میان فرزندان سلیمان، سلیم که در آن هنگام در ایالت کوتاهیه به سر می برد و با یزید که از برادرش کوچکتر اما باهوشتر بود، درگرفت، یوسف مندس از همان ابتدا قضیه سلطان را جدی گرفت و آن را قضیه خود تلقی کرد. او موفق شد محبت و اعتماد سرشار سلطان را نسبت به خود جلب کند و به سلیم تمایل نشان داد. در نبرد شدید و سرنوشت سازی که در قونیه به وقوع پیوست، بایزید شکست خورد و به ایران گریخت و در آن جا به همراه چهار فرزندش گشته شد. سلیم مشاور فرزانه خود، یوسف، را به عضویت گارد سلطنتی درآورد و با این کار پاداش خدمات او را داد. این چیزی است که منابع یهودی درباره مهمترین و خطیرترین «بازی» یهودی در دربار سلیمان قانونی اظهار داشته اند. خواننده هر اندازه هم هوشیار باشد باز ممکن است که فریب روایات یهودی را بخورد. موضوع پاداش یوسف که اینک گفتیم، در دایره المعارف یهودی و دیگر کتابهای یهودی آمده است. ممکن است خوانند تصور کند که پشت این قضیه پاداش چیزی وجود ندارد؛ زیرا دادن جایزه و پاداش در بین سلاطین و پادشاهان و امرا رسم بوده است و یوسف مندس هم اخلاص و وفاداری خود به سلیمان و سلیم را به اوج رسانده بود و لذا طبیعی است که پاداش داده شود. آری باید او را پاداش داد و چرا که نه؟ اما باید منتظر آینده بود؛ زیرا ممکن است مطلب شگفت آورتری وجود داشته باشد که هنوز پشت پرده است و کسی از آن خبر ندارد. چه، در حوادث برنامه ریزی شده معیار نتایج آنهاست و وقوع نتایج هم زمان مشخصی دارد که تا آن زمان فرا نرسد نتایج ظهور نمی کنند. چه بسیار دسیسه های یهودی که در کاخها دفن شده اند و هنوز تابوت آنها باز نشده است و مردم هیچ چیز درباره آنها نمی دانند. پس اکنون باید پرسید: آیا می توان از این سخن درست ناپلئون که بیش از دو قرن پس از این تاریخ گفته است: « دنبال (رد پای) زن بگرد» به چیزی پی برد؟ اگر پروتکلها در زمان حیات ناپلئون پیدا شده بود حتماً می گفت: « دنبال زن یهودی بگرد» یا می گفت: پروتکلها را بخوان؛ چون یهودیها بر ضد خود ناپلئون تغییر موضع دادند. آنها بزرگترین عامل مخفی در شکست نهایی او در نبرد سال 1815 «واترلو» در بلژیک بودند. در پروتکلها یکی از یهودیها افتخار کرده است که طراحان انقلاب فرانسه یهود هستند. عوامل پنهان انقلاب فرانسه در دست جمعیتهای سری یهود که مرکزشان در آلمان بود، قرار داشت.
سلیمان قانونی، پس از چهل و شش سال سلطنت، در پنجم سپتامبر 1566 درگذشت. فقط بخشی از سلاطین عثمانی موفق شدند این همه سال حکومت کنند. یوسف مندس دست کم سیزده سال در کنار سلیمان قانونی زندگی کرد و این مدت کمی نیست!
گفتیم که پس از پیروزی سلیم بر برادرش بایزید در کوتاهیه، سلیمان و سلیم یوسف را به عضویت گارد سلطنتی درآوردند. این مطلبی است که روایت یهودی می گوید. اما پاداش به مراتب بزرگتر و عظیم تر از این بود، و از اهداف یوسف مندس در فلسطین پرده برمی دارد. روایت یهودی خبر پاداش را تکمیل می کند؛ زیرا بلافاصله بعد از آن می گوید که سلطان سلیمان، طبریا را با هفت روستای مجاور به یوسف داد و همه ی این منطقه را به مالکیت او درآورد تا یوسف به نفع یهود آن را آباد کند و مورد بهره برداری قرار دهد. روایت یهودی در این مورد صحبت بیشتری نمی کند و بلافاصله به این موضوع می پردازد که یوسف در طبریا در راستای طرح خود برای انتقال یهودیهای رانده شده از اسپانیا و پرتغال به فلسطین از طریق ایتالیا چه کرد. در کجا موفق شد و کجا شکست خورد و عوامل این موفقیت و شکست چه بود. روایت یهودی، سپس، به شرح حال یوسف مندس تا پایان زندگی اش ادامه می دهد ولی قسمتهایی از زندگی او را که لازم می بیند پوشیده بماند، در پرده باقی می گذارد.
بیرون کشیدن بقیه اخبار مربوط به یوسف از روایت یهودی لازم است، اما پیش از آن، فشرده مطالبی را که از منابع غیر یهودی توانسته ایم به دست آوریم و بیشتر آنها از رویدادهای سلیمان و فرزندش سلیم گرفته شده است، می آوریم.
دایره المعارف بریتانیکا می گوید که سلطان سلیمان چون تنها و بدون رقیب بود از آشوب و فتنه های ناشی از رقابت بر سر تاج و تخت درامان ماند. او حکومت خود را با آزاد کردن اسرا و بازگرداندن داراییهای مصادره شده به صاحبان آنها، یعنی بازرگانانی که در روزگار پدرش با ایران داد و ستد داشتند، آغاز کرد، لکن او با کشتن دو فرزند خود شهرت خویش را لکه دار ساخت. علت آن که وی فرزند بزرگ خود، مصطفی، را به قتل رساند اعمال نفوذ خرم سلطان، همسر مشهور سلیمان بود که در تاریخ اروپا به نام روکسالان (4) معروف است، هدف او از این کار برداشتن رقبای فرزندش از سر راه او بود. در زمان روکسالان دخالت و اعمال نفوذ زنان در شؤون دولت آغاز شد. گفته می شود که روکسالان در قتل وزیر اعظم ابراهیم پاشا دست داشته است تا با کشتن او صدراعظمی را به داماد خود رستم پاشا منتقل کند.
دایره المعارف تاریخ جهان می نویسد که سالهای پایانی زندگی سلیمان به علت نزاعهای خانوادگی و دسیسه چینی ها، سالهای تلخی بود. همسر او روکسالان (5) و صدراعظم رستم پاشا، داماد روکسالان، افکار سلیمان را نسبت به فرزندش مصطفی مسموم کردند که در نتیجه در سال 1553 فرزند خود را به قتل رساند. پس از مرگ مصطفی، اختلاف میان دو فرزند روکسالان، سلیم و بایزید، بروز کرد. بایزید در سال 1559 علیه برادرش لشکر کشی کرد اما در قونیه شکست خورد و به ایران گریخت و در آن جا- چنان که اندکی پیش گفتیم- خفه شد و سلیمان به کسی که او را خفه کرده بود پاداش مالی داد. در پی آن، سلطنت دستخوش بحرانهای شدیدی شد؛ سلطنتی که بزرگترین امپراتوری بود و در اوج پیشرفت و ترقی به سر می برد. پس از مرگ سلیمان، امپراتوری او در معرض یورش دولتهای اروپایی و ربوده شدن متملکات آن توسط این کشورها قرار گرفت. تنها مانعی که بر سر راه این دولتها وجود داشت فرو رفتن آنها در کام کشمکشهای نژادی و اختلافات دینی مسیحی بود.
سلیم دوم (1566- 1574) فرد باهوش و زیرکی بود اما در میگساری افراط می کرد، او تحت نفوذ دو شخصیت قرار داشت که هر یک وی را به طرف خود می کشاند: نخست صدراعظم محمد صوقللی (1560- 1579) که به ادامه روند صلح با ونیز و استمرار جنگ با اسپانیا گرایش داشت (بین سلیم و ماکزیمیلیان (6) در سال 1568 صلحی برقرار شده بود). نفر دو یوسف ناسی بود (در دایره المعارف یاد شده از این شخص با لقب دوک یاد می شود. ظاهراً لقب ناسی به خاطر عبری بودنش چنان با نام یوسف درهم آمیخته است که معلوم نمی شود «ناسی» لقب است نه اسم خاص). یوسف رهبر یهودیهای رانده شده از اسپانیا و ایتالیا بود. این یهودیها امروزه در آستانه، سلانیک، ادرنه و دیگر شهرهای عثمانی اقامت دارند و تعداشان دهها هزار نفر برآورد می شود. (7)
دایره المعارف ادامه می دهد: «دوک ناکسوس (8) (ناکسوس نام جزیره ای است) در سال 1553 به آستانه رفت و سلیم را در جنگهایش با برادرش بایزید کمک مالی کرد. در برابر، سلیم پدر خود سلیمان را ترغیب کرد که اقلیم پیرامون دریاچه طبریه را به او ببخشد؛ یعنی جایی که یوسف طرحی را برای اسکان یهودیهای رانده شده از ایتالیا در آن نواحی تدارک می دید. در سال 1566 سلیم لقب فرمانروای ناکسوس و دیگر جزایر دریای اژه را به یوسف اعطا کرد. ناسی به دلایلی شخصی با فرانسه و ونیز سخت دشمنی می ورزید (ما عقیده نداریم که این دلایل شخصی بوده، بلکه به مصالح و منافع یهود مربوط می شده است)». ملاحظه می کنید که این دایره المعارف تاریخی تصریح می کند که یوسف کمک مالی در اختیار سلیم گذاشته است در حالی که منافع یهودی در این زمینه ساکتند.
در سال 1570، به دنبال امتناع ونیز از دست برداشتن از قبرس، یوسف با دوک ناکسوس سلطان را تشویق به جنگ با ونیز کرد. قبرس را ناسی برای خودش می خواست؛ زیرا وی در نظر داشت که پس از شکست ونیز و گرفتن قبرس از آن دست روی این جزیره بگذارد و آن را ملجأ و پناهگاهی برای برادران رانده شده خود از اسپانیا کند. آتش جنگ عملاً برافروخته شد. اسپانیا در پیکارهای دریایی ونیز با این کشور دست اتحاد داد، اما گره این اتحاد محکم نبود از این رو، حرکت آن بسیار کند صورت گرفت و ناوگان با تأخیر به قبرس رسیدند. سال بعد، یعنی 1578، پاپ پیوس پنجم موفق شد جنگی صلیبی، به فرماندهی دون خوان اتریشی، (9) علیه ترکها به راه اندازد. ترکها تنها پس از یازده ماه محاصره و حمله ای شدید که شش بار تکرار شد، توانستند شهر «فاماگوستا»(10) را تصرف کنند. حدود دو ماه بعد، ناوگان متحدین در برابر ناوگان ترکها به فرماندهی عالی پاشا بسیج شدند و ترکها جنگ را باختند. این جنگ شدیدترین پیکار پس از نبرد « اکتیوم» (که حدود شانزده قرن پیش از این اتفاق افتاد) بود. اروپا از شادی به وجد آمد، لیکن این شادی ناپایدار بود، چرا که بسرعت رقابت میان اسپانیاییها و ونیزیها شدیدتر از گذشته از سر گرفته شد. با این حال، ترکها توانستند خیلی زود ناوگان جدیدی به وجود آورند. قبرس تا سال 1878 یعنی حدود سیصد سال در دست ترکها باقی ماند، ولی در ژوئن همان سال عبدالحمید این سرزمین را هدیه گونه تقدیم بریتانیا کرد. ملاحظه می کنید که چگونه یوسف ناسی در پشت سر همه این حوادث فعالیت می کند تا ابتدا به قبرس و سپس به فلسطین دست یابد.
اندکی پس از این یوسف ناسی در ظاهر ناپدید می گردد، اما دامهایش همچنان پهن می شود و دسیسه هایش ادامه می یابد. سلطان سلیم در سال 1574 درگذشت و نوبت سلطان مراد سوم (1574 -1595) رسید و میان ترکیه و اسپانیا قرارداد صلح منعقد شد. در ایام سلطان مراد امپراتوری عثمانی وارد مرحله تجزیه و تلاشی شد. سلاطین در پی هوی و هوسهای خود رفتند و امور کشور به تباهی گرایید و کار به دست وزرایی افتاد که خود به جان یکدیگر افتاده بودند. سپس دوره گروههای خودسر، بویژه یهودیها و یونانیها، فرا رسید و ینی چری (11) قدرت گرفت و زنها میداندار توطئه و دسیسه شدند. صوقللی که خردمندی مصلح بود در برابر یوسف ناسی ایستاد اما سلطان مراد به نصایح صوقللی گوش نکرد. در نتیجه، اغتشاش و بی نظمی سربرداشت و اندکی بعد صوقللی کشته شد و سلطان به دست داشتن در قتل او متهم گردید لیکن انگشتان یکی از همین گروههای خودسر و یوسف ناسی در این ماجرا آشکار و مشهود است. پیش از آن که به ادامه سرگذشت یوسف ناسی باز گردیم به بیان آخرین مطلب درباره فعالیتهای یهود می پردازیم: در حالی که هرج و مرج همه جا را فرا گرفته و امور دستخوش تباهی و فساد شده بود و مردم در وحشت و هراس به سر می بردند، ناگهان به طرزی مشکوک سر و کله پولی موسوم به «پول یهودی» یا «سکه یهودی» آشکار شد. مردم درباره این پول دچار شک و شبهه شدند؛ لذا از داد و ستد با آن امتناع ورزیدند و ینی چری نخستین کسی بود که از به رسمیت شناختن این سکه سرباز زد. از آن پس، آشوبهای سختی بروز کرد و تا سال 1593 اوضاع به همین منوال ادامه یافت. یوسف ناسی در پشت این دام سکه قرار داشت. برگردیم به ادامه صحبت از این «دانشور صهیون».
در گفتگو از منابع یهودی به این جا رسیدیم که سلطان سلیمان طبریا و اطراف آن را به یوسف بخشید. بر اساس این منابع، یوسف یکی از افراد محل وثوق و اعتماد خود به نام یوسف بن اضرات را با یک فرمان ملوکانه و مبالغ زیادی پول که عمده از ثروت گراسیا بود- گراسیا! مدتها بود که نام او را نمی شنیدیم. در این مدت کجا بوده است؟ پشت پرده- به طبریه (12) اعزام کرد.
وظیفه ابن اضرات بازسازی دیوار شهر- طبریه- بود. او کار خود را شروع کرد اما در این راه با مقاومت روبه رو شد. در این جا عین عبارت این منابع را می آوریم: « کارگران عرب تحت تأثیر حسادت از یک طرف و تحریک یکی از شیوخ بزرگ از طرف دیگر در برابر ابن اضرات به مقاومت برخاستند اما او با مساعدت والی دمشق سرانجام توانست کار را تمام کند. در اثنای حفاری به راه پله ای سنگی برخورد کرد که به کلیسایی که ساختمانش دارای چندین طاق بود، منتهی می شد. در این کلیسا مقدار زیادی مجسمه مرمری و سه ناقوس پیدا شد که تاریخ آنها به دوره پادشاهان صلیبی قدس مربوط می شود. این ناقوسها آب و به توپ جنگی تبدیل شدند. یوسف برای بهبود بخشیدن به وضعیت صنایع در فلسطین اقدام به وارد کردن کشت درخت توت برای تولید ابریشم نمود و پارچه و منسوجات از ونیز وارد کرد. او با صدور بخشنامه ای به یهودیان به اطلاع آنها رساند که هر یک از یهودیان ستمدیده و تحت فشار چنانچه حرفه ای بلد است و یا میل دارد به کشاورزی اشتغال ورزد، اینک می تواند به فلسطین بیاید و در آن جا اقامت گزیند... یهودیهایی که در روزگار پاپ پل چهارم (1555- 1559) در ونیز متحمل آزار و شکنجه شده بودند، با کشتیهایی که مالکیت یوسف ناسی بود به طبریه نقل مکان کردند».
این منابع، سپس، به توصیف تدابیر مربوط به انتقال یهودیهایی رانده شده به طبریه می پردازند تا آن جا که می گویند پاپ پیوس پنجم (1566- 1572) فرمان معروف 26 /2/ 1569 را مبنی بر اخراج یهودیان از سرزمینهای تحت حاکمیت پاپ صادر کرد. این منابع همچنین می گویند کشتیی که بیش از صد رانده شده را حمل می کرد توسط دزددان دریایی مالت ربوده شد و سرنشینان یهودی آن به بردگی فروخته شدند.
با جلوس سلیم بر تخت سلطنت در سال 1566- سلیم آدم هوسبازی بود و این در خور دقت است- نفوذ یوسف ناسی به اوج خود رسید. زمانی که سلیم از بلگراد بازگشت حکومت جزیره ناکسوس و چند جزیره دیگر دریایی اژه را به یوسف واگذار کرد. یوسف یکی از مسیحیان اسپانیا به نام فرانسیسکو کورونلو را به نمایندگی خود در این جزایر گماشت. هدف او از انتخاب یک نماینده مسیحی این بود که این مسیحی مانع وقوع درگیری میان یوسف و اهالی یونانی این جزایر شود. (13) وی با سبکتر کردن بار مالیات از دوش سکنه یونانی جزایر سعی کرد دوستی آنها را نسبت به خود جلب کند. مالیاتی که برای ارسال به خزانه سلطنتی بر آنها بسته شد سالانه بیش از چهارده هزار دوکا بود. (14)
روایت یهودی می گوید که با وجود حسادت و دسیسه های صدر اعظم، محمد صوقللی، یوسف نزد سلطان سلیم آن قدر نفوذ و اعتبار داشت که مراجعات نمایندگان دول اروپایی به او می شد و گاه برای تأمین خواسته ها و منافع خود، وی را نزد سلطان واسطه می کردند. در سال 1567 زمانی که ماکزیمیلیان، امپراتور آلمان، به برقراری صلح با سلطان تمایل پیدا کرد به سفیر خود دستور داد که به یوسف نیز همچون دیگر ارکان دولت عثمانی هدایایی تقدیم کند؛ اما سفیر این کار را نکرد، بلکه مبلغی پول از یوسف قرض گرفت. در سال 1571 امپرتور نامه تشکرآمیزی با دستخط خود برای یوسف فرستاد.
در سال 1566 یوسف شورای پروتستان آنورس را به مقاومت در برابر پادشاه کاتولیک اسپانیا تشجیع کرد و آنها را از دشمنی سلطان سلیم با این پادشاه باخبر ساخت. ویلیام اورانگ در سال 1569 محرمانه نماینده ای نزد یوسف فرستاد تا به اطلاع وی برساند که لازم است شورش اهالی کشورهای پست (15) با شروع یک جنگ از طرف سلطان بر ضد اسپانیا قرین شود تا اسپانیا ناچار گردد ارتش خود را از این سرزمین عقب بکشد. بین یوسف و سیگیسموند اوگوست (16) دوم، پادشاه لهستان، مکاتبات دوستانه گرمی صورت پذیرفت. در سال 1570 این پادشاه از یوسف مبالغ هنگفتی وام گرفت و برای جبران این خوبی، علیرغم اعتراض شورای شهر لمبرگ، (17) امتیازهای بازرگانی وسیعی به او اعطا کرد.
در اول سپتامبر 1569 آتش سوزیهای شدیدی در ونیز به وقوع پیوست، و در پی آن یوسف به سلطان اصرار ورزید که قبرس را اشغال و فتح کند. سلیم با ونیزیها وارد جنگ شد و در سال 1571 قبرس را از چنگال آنها بیرون آورد. در تاریخ آمده است که یک روز سلیم در حالی که غرق مستی و عیاشی بود به یوسف وعده پادشاهی قبرس را داد و از آن پس یوسف نشان سلاح پادشاهی را در خانه خود آویزان کرد و نام خود را در آن منقوش ساخت. با همه این احوال، سلیم این وعده خود را به جامه عمل نپوشاند.
نیز در سال 1569 سلطان به یوسف اجازه داد که تا گرفتن تمام طلب خود از فرانسه که یکصد و پنجاه هزار سکودا (سکودا واحد پول قدیم ایتالیا، معادل چهار شلینگ.) بود و فرانسه در پرداخت آن تعلل می ورزید، کلیه کشتیهای فرانسه را که در آبهای عثمانی آمد و شد می کردند، مصادره کند و گرو نگه دارد. یوسف، به رغم اعتراض سفیر فرانسه به سلطان، کشتیهای فرانسه را در اسکندریه ضبط کرد و محموله آنها را فروخت و طلب خود را وصول کرد. فرانسه برای اعاده حیثیت خود درصدد انتقام برآمد؛ لذا به یهودی فرومایه ای به نام داود رشوه داد تا یوسف را به خیانت بزرگ متهم سازد. وقتی ناسی از این دسیسه مطلع شد، سلطان را متقاعد کرد که همچنان به او وفادار است. داود و یارانش به رودس تبعید شدند و یوسف از خاخامها درخواست نمود که این شخص و همدستان او را از نظر دینی طرد و تکفیر کنند و آنها هم این کار را کردند.
با مرگ سلطان سلیم (در 12 دسامبر 1574) یوسف، با آن که همچنان در سمت خود باقی ماند و حقوق و مواجبش را می گرفت، نفوذ سیاسی خویش را از دست داد و بقیه عمر خود را در قصرش، در بلفردی، به انزوا گذراند و سرانجام بدون آن که فرزندی از خود بر جای گذارد، درگذشت و سلطان با ترغیب محمد صوقللی ماترک او را مصادره کرد. شاعر « یهودی تلمودی»، سعدیا، در مرگ یوسف مرثیه ای سروده و یکی از نویسندگان یهود نیز در یادبود او کتابی نوشته است.
یوسف ناسی پشت و بازوی علمای تلمودی بود که در آستانه به سر می بردند و وابسته و پیرو انستیتویی بودند که، بنا به درخواست گراسیا، به نام «یوسف بن لب» نامیده شده بود. یوسف در خانه خود کتابخانه ای داشت و استفاده از کتب خطی آن را برای عموم آزاد گذاشته بود. وی در آستانه چاپخانه ای یهودی تأسیس کرد که زمانی کوتاه دوام آورد. گفته می شود که نتیجه مباحثات و گفتگوهایی که در کاخ یوسف صورت می گرفت وی را بر آن داشت تا کتابی در علم کلام یهودی بنویسد و در آن ثابت کند که تورات از فلسفه یونانی درست تر است. گویا وی با این کتاب خواسته است در سایه فلسفه فیلوی یهودی حرکت کند؛ فیلسوفی که در اسکندریه می زیست و عقیده داشت که یهودیان ساکن شرق دریای مدیترانه (امپراتوری روم) وطنشان همان سرزمینهایی است که در آن اقامت دارند و زندگی می کنند. لکن یوسف مندس و دانشوران صهیون خواهان پیدا کردن یک برنامه یهودی جهانی به مرکزیت فلسیطین هستند. هدف این مندس از تألیف این کتاب بالا بردن مقام و اهمیت تورات بوده است.
گمان نمی کنیم که خواننده برای استخراج نمونه کاملی از اندیشه مکارانه بزرگ یهودی از این سرگذشت یوسف مندس نیاز به توضیحاتی بیشتر از آنچه گذشت داشته باشد. در جزء جزء این توضیحات فراوانی که آوردیم درس و عبرت است. اینها کاروانهای «دانشوران صهیون» اند! عنصر دسیسه و خودخواهی، از روزگار استر تا عهد گراسیا و پس از آن، یک چیز می باشد و آن بازی با سلاطین و خواسته های نفسانی است و این هنری است که یهودیها آن را در انحصار خود دارند. در خاتمه می توان یوسف مندس را در این چهارچوب قرار داد:
1- او تصویری است از روح تلمود و تعالیم سری آن.
2- او به ما نشان می دهد که با استقامت و پایداری برای رسیدن به هدفی فعالیت می کند و از آن دست بردار نیست و برای رسیدن به مراد خود از دام تزویر و فکر و پول و زیبایی و زن بهره می گیرد.
3- حتی نخست وزیر، محمد صوقللی، از دست او به ستوه می آمد گرفتار زحمت و دردسر می شد.
4- سنهدرین، که قبلاً از آن سخن گفتیم، از بین نرفت، بلکه مخفیانه موجودیت خود را ادامه داد. بنابراین و با توجه به این که لقب ناسی- همان طور که گفتیم- فقط به رؤسای سنهدرین و برخی از علمای بزرگ یهود داده می شد شکی نیست که باید او، و نه کسی دیگر، رئیس سنهدرین در زمان خود یوسف باشد.
5- ببینید چگونه با سلطان و خواستهایش بازی می کرد. چه کسی سلطان را در جنگ با برادرش کمک مالی نمود؟ چه کسی بایزید را در ایران کشت؟
6- « دانشوران صهیون» امروز در جهان همان سنهدرین هستند که دستگاههای پنهان را در اختیار دارند و ما از طریق فعالیتها و برنامه آنها به وجودشان پی می بریم.
7- نیرو و قدرت «اسرائیل» در بخش اشغالی فلسطین از دو منبع سرچشمه می گیرد: اول موجودیت باطل و پیدای بین المللی که از این جهت با وجود کشورهای همتا و همسطح خود در یک ردیف قرار دارد. دوم دستگاههای ناپیدای یهودیت جهانی و این نخستین و بزرگترین راز است. امت عرب در آسیا و افریقا از چنان نیروی نهفته ای برخوردار است که می تواند جهان را در آینده ای که با نشانه هایی جدید به عربها چشم دوخته است، شاهد از کار افتادن ماشین جنایتکار و مخرب یهودیت سازد. تاریخ به حرکت در می آید و نه محرکه آن در شرق کسی جزء عربهای نیست.

پی نوشت ها :

1- ناسی لقبی است که یهودیها به تعدادی از بزرگان خود، مثل رؤسای انجمن «سنهدرین» و احبار برجسته، داده اند. شاید شمار کسانی که به «ناسی» ملقب شده اند از ده نفر تجاوز نکند که یکی از آنها همین یوسف مندس است. این لقب را فقط از زمان مکابیان به بعد می شنویم و بعد از مندس نیز شنیده نشده است که یهودی دیگری به آن نایل آمده باشد.
2- Marranos (نودین ها) در تاریخ اسپانیا به یهودیانی گفته می شود که در ظاهر آیین کاتولیک را پذیرفته بودند ولی در خفا به دین خود عمل می کردند. م.
3- Anvers ایالت و بندری در بلژیک -م.
4- Rokzalan
5- دایره المعارف بریتانیکا می گوید که روکسالان از اسرای روسی است که احتمالاً دختر یک کشیش باشد. دایره المعارف تاریخ جهان نیز او را اسیری روسی به شمار می آورد. اما آیا درست است که او دختر کشیشی روسی بوده است یا از نژادی یهودی است؟ او در دربار عثمانی شبیه همان نقشهایی را ایفا کرد که استر در دربار خشایارشا پادشاه ایران. یوسف ناسی نیز همان مردخای است در دربار عثمانی. با این تفاوت که در این جا از هامان عرب عمالیقی که نقشه نافرجام نابودی یهودیان را کشیده خبری نبود.
6- Maksimilyan .
7- ر ک: رحله بنیامین، عزرا حداد، ماده سلانیک و قسطنطنیه. در ذیل این موارد جزئیاتی از حضور گسترده یهود در این اماکن، بعد از اخراج آنها از اسپانیا، پیدا می کنید.
8- Naxos بزرگترین جزیره از مجمع الجزایر سیکلاد، در جنوب یونان، در دریای اژه- م.
9- Don Juan d'Autriche
10- Famagosta
11- Yeniceri؛ نیروی نظامی ویژه ای در امپراتوری عثمانی از اواخر سده 8 تا اوایل سده 13 ه‍ .- م.
12- طبریه را یهود مقدس می شمارند اما نه در اصل به دلایل دینی، بلکه از آن رو که این شهر، پس ویرانی قدس و هیکل، از قرن دوم تا چهارم و نزدیک قرن پنجم بعد از میلاد مقر سنهدرین بود. طبریه یکی از چهار شهر فلسطین است که نزد یهود مقدس می باشد. این چهار شهر عبارتند از: قدس، الخلیل، طبریه و صفد. طبریه را هیرودیس آنتیپاس (Antipas)، فرزند هیرودیس ادومی نیمه عرب، در سال 16 میلادی برای بزرگداشت تیبریوس (Tiberius) بنا کرد. در « حطین» نزدیک همین طبریه بود که صلاح الدین آن شکست بزرگ و هولناک را بر صلیبیها وارد آورد.
13- این سخن برای سرپوش نهادن بر واقعیت است. موضوع کاملاً روشن می باشد. نفرت جزیره نشینان از یوسف، که البته تعجبی هم ندارد، او را با وجود آن که در سایه حمایت سلطان بود، به هراس افکند. لذا برای حفظ جان و منافع خود و منافع قومش یهود حکومت این جزایر را به نمایندگی از طرف خود به یک مسیحی سپرد؛ زیرا کی یک یهودی، آن هم مثل یوسف ناسی، مسیحی را بر یهودی ترجیح می دهد؟
14- دو کاسکه رایج در قسمت اعظم اروپا بود. این سکه اگر از طلا بود برابر با نیم لیره ارزش داشت و چنانچه از نقره بود تقریباً با یک سوم سکه طلا برابری می کرد.
15- با ممالک سفلی و یا کشورهای بنلوکس (Low Countries) اصطلاحی است که برای سه کشور بلژیک، هلند و لوکزامبورگ به کار می رود – م.
16- .Sigismond
17- Lemberg.

منبع مقاله: نویهض، عجاج. (1387)، پروتکل های دانشوران صهیون، برنامه عمل صهیونیسم جهانی، ترجمه حمیدرضا شیخی، مشهد: بنیاد پژوهشهای اسلامی، چاپ پنجم(1387).